هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz

ساخت وبلاگ
سلام به همه ی دوستان

شرمنده برای مدتی که نبودم

بچه ها یه سوال

وبلاگو ببندمش یا ادامه بدم؟

میشه نظراتتونو بگین؟

اگه نظرا زیاد باشه ادامش میدم

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 172 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

 

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

سناتور سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

سن پیتر گفت «می فهمم. به هرگفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

 حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.

به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.

بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود ... امروز دیگر تو رای دادی».

 

 

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 199 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

سلااااااااااااااااااااام  بر دوستان عزیز

میبخشید یه چند وقتی نبودم

ممنون از نظر های زیباتون

و شرمنده از این که نتونستم جواب بدم

قربان همتون

محمد

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 197 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

امروزم یک داستان کوتاه ، زیبا ، قشنگ


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .

عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند :"باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"

پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .

زنم در خانه سالمندان است .

هر صبح انجا میروم و صبحانه را با او می خورم . نمیخواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر میدهیم.

پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم . او آلزایمر دارد . چیزی متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت ! وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به ارامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ...!

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

امروز هم یک داستان کوتاه و زیبا و اموزنده گذاشتم امیدوارم لذت ببرین


سقراط رحمه الله علیه در حال مرگ بود . به او زهر داده بودند ، و او می خندید !

یکی از مریدانش از او پرسید:

حالا وقت غصه است ،مرگ خیلی نزدیک است ، تو میخندی و چشمان ما پر از اشک است.

سقراط گفت: غصه کجاست؟؟ اگر من بمیرم و کامل بمیرم ، کسی باقی نمانده تا غصه را تجربه کند

و اگر من بمیرم و باز هم باقی باشم نیاز به غصه برای چیست؟

ان چه از دست می رود من نیستم . من انی هستم که باقی می مانم

او گفت:من خوشحالم . مرگ فقط می تواند 2 کار بکند:یا میتواند کاملا مرا از بین ببرد پس من خوشحال هستم زیرا من اینجا نخواهم بود تا غصه را تجربه کنم و اگر بخشی از من باقی بماند باز هم خوشحالم ان بخشی که من نبوده ، از بین رفته است .

مرگ فقط همین 2 کار را می تواند بکند برای همین است که می خندم زیرا مرگ چه چیز را می تواند از من بگیرد؟

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 176 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

سلام سلام

امروز گفتم 1 داستان عاشقانه بذارم چون چند وقتیه از این داستانا نذاشته بودم و بازدید کننده ها هم سلیقه های متفاوتی دارن پس امروز با 1 داستان عشقی در خدمتتونیم



روزی روزگاری  جزیره ای بود که تمام احساسات در انجا زندگی می کردند . شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق.

یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد . بنابر این همگی قایق هایی را ساختند و انجا را ترک کردند . به جز عشق . عشق تنها حسی بود که باقی ماند . عشق خواست تا اخرین لحضه ممکن مقاومت کند . وقتی جزیره تقریبا غرق شده بود ، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد .

ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود .

عشق گفت : میتوانی من را هم با خود ببری؟

ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد.

عشق تصمیم گرفت از غرور ، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود درخواست کمک کند .

-غرور ، لطفا کمکم کن

غرور جواب داد : عشق،من نمیتوانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم اسیب برسانی

غم نزدیک بود، و عشق از او هم درخواست کمک کرد و گفت اجازه بده همراهت بیایم

غم جواب داد :اه... عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم

شادی هم از کنار عشق گذشت و به قدری شاد بود که حتی صدای درخواست عشق را نشنید

ناگهان صدایی به گوش رسید،

بیا عشق ، من تو را همراه خود خواهم برد

صدا صدای پیری بود .

عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسدوقتی به خشکی رسید پیری راه خودش را در پیش گرفت . عشق با علم به این که چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید : چه کسی نجاتم داد؟

دانش جواب داد : زمان بود

عشق پرسید :زمان؟اما چرا نجاتم داد؟

دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد : زیرا تنها زمان است که توانایی درک عشق  را داراست

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 205 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

سلام دوستان عزیز

امروز 1 پست متفاوت گذاشتم

داستان نیست

اما خیلی جالبه

پیشنهاد می کنم حتما دانلود کنین و نظرتونو بگین

حجمش هم زیاد نیست


دانلود

 

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 181 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

من خودم این داستان قشنگ و فلسفی را خیلی دوست دارم

توی خیلی از لحظات زندگیم به دردم خورده

امیدوارم خوشتون بیاد



ارتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون الوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد .

او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت می کرد.

یکی از طرفدارانش نوشته بود :چرا خدا تو را برای چنین بیماری اتخاب کرد؟

او در جواب گفت:در دنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را اغاز می کنند.

5 میلیون نفر یاد میگیرند که چگونه تنیس بازی کنند.

500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند

50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند

5 هزار نفر از انها سر شناس میشوند

50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا میکنند

4 نفر به نیمه نهایی میرسند

و 2 نفر انها به فینال...

و ان هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم هرگز به خدا نگفتم خدایا چرا من؟

و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم نیز نمیگویم خدایا چرا من؟

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:22

حقیقتی انکارناپذیر...


kimia

هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz...
ما را در سایت هک-آیدی-نیمباز-نیمبوز-هک-روم-نیمباز-فلود-nimbuzz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیما nimbuzzik بازدید : 178 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 22:21